کند و کاو فلسفی براساس فرهنگ ایرانی
مهدی نیکبخت
[1]
تاریخچه تفکر در آدمی، به ازای تاریخ حیات بشری است. ویلدورانت در کتاب تاریخ تمدن خود قائل به این است که بشر اولیه از نظر نوع تفکر با انسان امروزی برابری داشته و میگوید: «استادی انسان اولیه (در ساخت لوازم خویش) مساوی و بلکه بیشتر از انسان متوسط در عصر حاضر بوده و اختلاف ما با آن مردم فقط در این است که معلومات،مواد و ادوات زیادتری در اختیار خود داریم و هرگز نمیتوان گفت که طبیعت ما از لحاظ نوع تفکر با مردم آن زمان تفاوت اساسی دارد.
با شکلگیری زبان و اختراع خط، تفکر آدمی به صورت مدون درآمد و نسل به نسل انتقال یافت تا اینکه تفکر از حد امرار معاش به سطح مفاهیم انتزاعی و ماوراءالطبیعه کشیده شد. کمکم کتابهای آسمانی نیز بسیاری از سؤالهای دست نیافتنی آدمی را پاسخ دادند و به کمک تفکر، برای درک بهتر جهان نازل شدند. با ظهور اسلام در عربستان و تأثیر شگرف آن بر جاهلیت عرب معجزه پیامبر، یعنی کتاب آسمانی قرآن ؛ عقل، جایگاه ویژهای در حیات بشری پیدا کرد. بطوریکه خداوند در جای جای قرآن، انسانها را به تعقل، تفکر، فکرت و اشارت دعوت میکند. شما کمتر سورهای در قرآن مییابید که آیهای در آن با افلا یعقلون و «افلا یتفکرون» پایان نپذیرد.
علمای اسلامی از ابنسینا و فارابی گرفته تا ملاصدرا و سهروردی نیز تفکر صرف ارسطویی وخرد سقراطی و افلاطونی را به گوهر عرفان شرقی و اسلامی زینت دادند و از آن حکمتی پدید آوردند که به حکمت ذوقی معروف است. در این میان، عقلای مجانینی همچون بهلول و ملانصرالدین با زبان طنز و کوچه بازاری این حکمت را به میان مردم بردند و فلسفه عملی را که به اخلاق و ماوراءالطبیعه میپرداخت، مثل کودکی بازیگوش با زبان رمز و کنایه به پادشاهان و مردم کوچه و بازار گوشزد میکردند.
بنظر نگارنده میتوان فلسفه و کودک ـ که بتازگی نقل مجالس علمی شده ـ را با زبان و روش همین بزرگان به کودکان امروزی آموزش داد. منتهی برای آموزش فلسفه و کودک، هیچگونه طرح درس از پیش تعیین شدهای وجود ندارد. چون ما نمیدانیم از سوی دانشآموزان با چه سؤالاتی روبرو میشویم. فقط یک سری قواعد کلی برای سؤال ایجاد کردن، ایجاد احترام متقابل، چینش کلاس، خوب گوش دادن، گسترش درک، جستجوی معنا، تقویت استدلال، پرورش اعتماد به نفس (صحبت در جمع و احساس داشتن فکر مستقل و منحصر به فرد بودن) و غیره وجود دارد که اینجا، فرصت اشارة به آنها نیست.
ما در مهد کودک نیستیم تا فیلسوف پرورش دهیم. ما در اینجاییم تا فلسفه را بعنوان ابزاری برای تحول و توسعه زندگی کودک دلبندمان بکار بریم. شما در فلسفه و کودک نمیتوانید دستورالعمل خاصی را از روی یک کتاب خاص دنبال کنید، ولی در حین بازی یا داستان گویی، با سؤالاتی از سوی کودکان روبرو میشوید که درست از همینجا کار شما شروع میشود. شما با پرسیدن سؤالهای دیگری در راستای همین سؤال، به موضوع پر و بال داده و بحث را به ذهن کنجکاو بقیه کودکان انتقال داده و از آنها نظر خواهی میکنید. بنابراین ابزار ایجاد کنندة سؤال و کندو کاو فکری در کودکان، داستان خوانی برای کودکان است.
خصوصیات یک داستان«فلسفه و کودک» برای کودکان ایرانی:
1.
با تجربههای زندگی کودک هماهنگی داشته باشد.
2.
بسته به سن کودک، داستانها باید مطالب برانگیزانندهای داشته باشد و کنجکاوی و حیرت کودک را زیاد کند و محرک، سؤالهایی باشد که کودک را به هیجان بحث کردن با همسالانش بکشاند.
3.
با فرهنگ بومی، ملی و مذهبی کودک هماهنگی داشته باشد (در ایران با بازنویسی داستانهای قرآنی و ملی مثل؛ شاهنامه، به سبک پرسش گرایانه، میتوان به بومیسازی داستانها اقدام کرد که نگارنده، داستانهای حکمتآموز ملانصرالدین را به روشی نو بازنویسی کرده است.)
4.
نتیجهگیری نداشته باشد و به نوعی نتیجهگیری را بر عهدة کودکان بگذارد.
5.
نگارش ساده و روانی داشته باشد و در عین حال مخاطبان کودک خود را دست کم نگیرد.
یکی از کسانی که در این دوره ، تفکر را به میان مردم و بویژه کودکان برد، ملانصرالدین بود. داستانهای ملانصرالدین را اکثر ما شنیدهایم ولی نگاهی جدید به این داستانها، ما را برای رسیدن به اهداف فلسفه و کودک یاری میکند.
ملانصرالدین، حکیمی کودک سرشت
از این پس، همزمان با آشوب و ناامنیای که آسیای قرون وسطی را در بر گرفت، ملا از طریق دیوانهنمایی
جان خویش را به در برد. با همه انقلاباتی که در زمانه بود، وی تبسمی آرام و طنز آمیز و دیدی همه جانبه از زندگی داشت. خانهای داشت که با زنش آنجا میزیست و با این حال همواره در سیر و سفر بود. ذهنی روشن و هوشی سرشار و بصیرت روانشناسانه داشت و آدمشناس فطری بود و سادگی بی ملاحظة کودکان را داشت(فرزان، مسعود. «شکل دگر خندیدن» الفبا، شماره 6، 1356).
وقتی نام ملانصرالدین را میشنویم به یاد لطیفههایی میافتیم که مردم کوچه و بازار به او نسبت میدهند و لحظاتی از فراغت خویش را به شادی و خنده میگذرانیم. همه ما ایرانیها میدانیم که ملا نصرالدین، حکیم بوده و بخاطر حفظ جان خویش از دست ظالمان روزگار خویش، خود را به بلاهت و دیوانگی زده است؛ او از عقلای مجانین است. ملانصرالدین شخصیتی جهانی است که در همة فرهنگها با نامی خود را نشان میدهد. «خوجا» در ترکیه، «جحا» در سرزمینهای عربی، «ملا» در ایران، «خجه» در یونان و «اولن اشپیگل» قهرمان ملی و بذله گوی آلمان، همه و همه حکایت یک انسان کلی است که هویتی جهانی دارد و مثل مولانا متعلق به هیچ آب و خاکی نیست و متعلق به همه جاست. حکایات ملا به زبانهای انگلیسی، روسی، مجارستانی، یونانی، آلمانی، فرانسوی و بلغار ترجمه شده است. (برگرفته از ملانصرالدین به روایت عمران صلاحی، 1386)
اگر بخواهیم لطیفههایی را که به ملا نسبت میدهند دستهبندی کنیم به سه دسته تقسیم میشوند:
1.
دستهای از این لطیفهها جنبه فکاهی دارند و دارای اندیشه، استعاره یا نماد درونی نیستند و مردم کوچه و بازار، نام ملانصرالدین را به آن چسباندهاند.
2.
دستهای از آنها به نقد و هجو قدرتمندان و روحانی نماهای روزگاران پیشین میپردازد.
3.
و اما دستة سوم، لطیفههای حکمتآموز ملانصرالدین است که معناهای چند لایة فلسفی، عرفانی و اخلاقی، مثل گنجی در آنها نهفته است که کودکان با تفکر، گفتگو و کند و کاو فکری دربارة آن به حلاوت حکمت این لطیفهها پی میبرند.
نگارنده با استفاده از لطیفههای مورد سوم و اضافه کردن شخصیت حسن به این لطیفهها کودکان و نوجوانان را با حکمت نهفته در این لطیفهها درگیر میکند. اضافه کردن شخصیت حسن به لطیفههای ملانصرالدین باعث همزاد پنداری و نزدیکتر شدن لطیفهها به تجربههای فردی کودک برای برقراری ارتباط بیشتر با آنها میشود.
فواید یادگیری حکمت و اخلاق با ابزار طنز
یادگیری حکمت با قدرت طنز به چند دلیل بهتر از یادگیری خشک و بیروح است. اول اینکه؛ قدرت طنز در یادگیری و ماندگاری بلند مدت و حتی مادامالعمر در ذهن کودکان و نوجوانان نقش بسزایی دارد. دوم اینکه؛ طنزهای حکمتآمیز مانند کلید گنجینة اسرار عمل کرده و نوجوان با به یادآوردن آنها، تمامی حکمت دریافته در درون آن را به یاد میآورد. سوم آنکه؛ نوجوانان یاد میگیرند که نباید به راحتی از هر سخنی بگذرند حتی اگر آن سخن به ظاهر خندهدار بیاید. این روش، نکتهسنجی و دقت در مفاهیم و جملات و نمادین بودن آنها را در ذهن و جان نوجوان پرورش میدهد. دسته سوم از حکایتهای ملا، سرشار از نمادهای اخلاقی، فلسفی و عرفانی است که بعضی از این نمادها کلی است؛ مثل زن ملا که اغلب نماد نفس امارة اوست یا خر ملا که بیشتر نماد تن و جسم خاکی را دارد.
داستانهای ملانصرالدین و کودک فیلسوف
داستان اول
روزی روزگاری، در زمانی مثل همین روزها که من و شما میگذرانیم ملانصرالدین با سرو وضعی نامرتب و لباسهایی کهنه از کوچهای میگذشت. عدهای از بچههای آن محله که در حال بازی بودند با دیدن ملانصرالدین و سر و وضع نامرتبش فکر کردند که او دیوانه است. اول ترسیدند و میخواستند فرار کنند، اما وقتی لبخند را بر روی لبان ملا دیدند و سلام بلند ملا را شنیدند خیالشان راحت شد و احساس امنیت کردند. قلی که از همة بچهها بزرگتر و قویتر به نظر میرسید گفت: بچهها بیایید یک بازی جدید کنیم. مراد که از همه کوچکتر و ضعیفتر بود مثل موشی که با گربه صحبت میکند از قلی پرسید: چه بازی؟ قلی زد پس کلة مراد و گفت: مگه ندیدید آن دیوانه به ما بچهها سلام کرد و خندید. بچهها همه گفتند: خوب چرا!
قلی در حالی که چشمانش برق میزد گفت: خوب پس این یعنی اینکه ما میتوانیم اذیتش کنیم تا بیشتر به ما خوش بگذرد.
بچهها که همیشه بدون فکر کردن به حرفهای قلی به دنبالش راه میافتادند، تا دیدند که سر دستهشون به طرف ملا دوید همگی با هم فریاد زنان با چوب و سنگ به طرف ملا دویدند.
از آن طرف حسن که تازه به این محل آمده بود روی سکوی دم در خانهشان همة قضایا را میدید و غرق در فکر بود.
ملا که از همان اول همه چیز را حدس زده بود با همان لبخند که از اول روی لبانش بود آرام سر جایش ایستاد تا بچهها دورش کردند. چند تا سنگ از چپ و راست به بدن ملا خورد و رنگ لبخندش تلختر شد ولی هنوز لبخند بود که دندانهای سفیدش را نشان میداد. در همین حین ناگهان ملا دستش را در جیب عبای بلندش فرو برد ، این بار در یک ثانیه یا شاید کمتر بچهها با مشتهای پر از سنگ سر جایشان مثل چوب خشک ایستادند و تا ملا آمد دستش را
از جیبش درآورد، بچهها به گمان اینکه ملا زنجیری در جیبش دارد چند قدم عقب رفتند. مراد که از ترس فرار کرد و پیچ کوچه را رد کرد و تا آخر قصه دیگر کسی او را ندید. اما ملا به جای زنجیر یک مشت نقل سفید درشت از جیبش درآورد و به دیوار پشت سرش تکیه داد و نقلها را به بچهها تعارف کرد. بچهها که دچار تضاد فکری و احساسی شده بودند نمیدانستند باید چکار کنند تمام نگاهها به طرف قلی برگشت قلی سنگی را که در دست داشت به طرف ملا پرت کرد و در همان حال داد زد:
حمله کنید ! سنگ به پیشانی ملا خورد و خون سرازیر شد. بچهها حمله کردند اما این بار به طرف قلی.
قلی که شوکه شده بود وقتی دید حتی یک نفر هم از او حمایت نمیکند پا به فرار گذاشت و از همان راهی که مراد در رفته بود فرار را بر قرار ترجیح داد.
بچهها پشیمان و نگران دور ملا حلقه زدند. ملا که اصلاً متوجه زخم پیشانیش نشده بود به هر کدام از بچهها چند تا نقل داد. حسن دوید توی خانه و یک پارچة تمیز آورد و گذاشت روی پیشانی ملا.
ملا یک مشت نقل به حسن داد ولی حسن نگرفت و تمام حواسش به پاک کردن خون از روی پیشانی ملا بود.
چند تا از بچهها که از کارشان پشیمان شده بودند به گریه افتادند و همینطور که گریه میکردند نقلها را به زور توی لپشان میچپاندند.
چرا؟
این حسن بود که به ملا گفت چرا؟
ملا که میدانست منظور حسن از گفتن واژه چرا چیست، گفت:
ـ بچه جان اسمت چیه؟
ـ حسن گفت اسمم حسنه.
ـ بزرگترت بهت نگفته با غریبهها حرف نزنی؟
حسن با شنیدن این حرف از ملا، نگاهی به بالا کرد و گفت:
بزرگتر من الان کسی است که دارد داستان من و تو را مینویسد او
خالق من است، نگاه کن! الان دارد به ما دو تا فکر میکند.
ملا نگاهی به بالا انداخت. من هم به احترام نگاه ملا، قلمم را برای چند لحظه از روی کاغذ برداشتم تا نکند خدای ناکرده نوک خودکارم برود توی چشمش!
ملا گفت: من که پیر شدم و درست نمیبینم ولی تا آنجایی که یادم میآید نه تو را میشناسم نه نویسندة داستانت را.
من در گوش حسن گفتم: ملا را من خلق نکردم که من را بشناسد او در داستانهای عامیانه مردم کوچه و بازار دنیا، دهان به دهان نقل شده تا این شکلی شده و گذرش به داستان ما افتاده؛ تو هم زیاد سر این مسئله وقت داستان را نگیر.
بعد هم به طور کامل ذهن حسن را از بیاد آوردن اینکه او یک شخصیت داستانی است که دارد نوشته میشود خالی کردم تا همة حواسش جمع گفتگو و کند و کاو فکری با ملا باشد.
خون پیشانی ملا قطع شده بود و کم کم خودش را جمع و جور میکرد که به راه بیپایانش ادامه بدهد.
ملا گفت: خوب حسن جان! من کم کم باید بروم. خرم را در کوچهی بغلی جای بدی پارک کردم. ممکن است جریمه بشم باید زودتر بروم.
ملا آرام آرام به راه افتاد و حسن مات و مبهوت با آن دستمال سفید خونی در دست، رفتن ملا را نظاره میکرد.
بعد از رفتن ملا، حسن با خودش گفت:
آیا هر کسی که سر و وضع نامرتبی دارد دیوانه است؟
چرا قلی و بچهها به خاطر اینکه یک بزرگتر به آنها سلام کرد، فکر کردند میتوانند او را اذیت کنند؟
امنیت یعنی چه؟ چرا اول بچهها از ملا ترسیدند و بعد از آن احساس امنیت کردند. چه چیزی باعث احساس امنیت در آنها شد؟
من چه وقتهایی میترسم و چه اوقاتی احساس امنیت میکنم؟
چرا بچهها بدون فکر کردن به حرفهای قلی، او را تأیید کردند و به دنبالش راه افتادند؟
آیا هر کس قویتر است باید به حرف او عمل کرد؟
حسن دوباره نگاهی به بالا انداخت، ولی این بار دیگر نویسندة داستان را نمیدید بلکه شما را میدید که الان دارید این داستان را میخوانید.
من اسمم حسنه اسم شما چیه؟
با شما هستم مگر نشنیدید چی گفتم؟
در جای خالی زیر، اسمتان را بنویسید چون حسن فقط با نوشتن قادر به شنیدن صدای شماست.
.........................................................................................................................................................
میتوانی بگویی معنی اسمت چیست؟ آیا اصلاً اسمت را دوست داری؟ آیا خصوصیات اخلاقیت با معنای اسم و فامیلیات شباهتی دارد؟
چرا حواست پرت است؟ جواب بده. قرار نیست فقط شما من را بخوانید. من هم حق دارم که شما را بخوانم یعنی بفهمم و با شخصیتتان آشنا شوم. یعنی بفهمم در فکرتان چه میگذرد. اصلاً شما هم باید با من در این داستان شریک شوید.
میپرسید یعنی چه؟
یعنی اینکه خودتان را بگذارید جای من؟ من که کامل نیستم ممکن است شما بهتر از من فکر کنید. درست است که به من میگویند حسن فیلسوف، ولی هر کدام از ما بچهها برای خودمان منحصر به فردیم.
هر کداممان برای کاری آفریده شدیم که هیچکس در دنیا قادر به انجامش نبوده و نیست و بعد از این هم نخواهد بود.
خوب حالا میگویی معنی اسمت چیست؟
ممنون از اینکه به من اعتماد کردید. من مطمئنم که ما تا آخر داستان را با هم مثل دو تا دوست میسازیم.
سخن نویسنده با شما: همانطوریکه حسن گفت شما منحصر به فردید. یعنی اینکه استعدادهایی دارید که در شما پنهانند و شما باید با تفکر دربارة آن قابلیتها و کشف آنها و با آموزش و ایجاد خلاقیت در آن کار، نه تنها خانواده و دوستان، بلکه دنیا را شگفت زده کنید.
این داستان را با دوستانتان بخوانید یعنی اینکه به صورت دایره وار دور تا دور هم بنشینید و هر قسمتی از داستان را یکی از دوستان بخواند و در مورد محتوای آن با همدیگر به بحث و گفتگو بپردازید. هر بار که حسن سؤالاتی از خود یا شما یا ملانصرالدین میپرسد، به آن سؤالها فکر کرده و به صورت گروهی به آنها جواب دهید. مطمئناً غیر از سؤالاتی که حسن دربارة داستان میپرسد، سؤالات دیگری نیز در بطن داستان مخفی است که حسن متوجه آنها نشده است. بنابرین شما میتوانید بدون اینکه قسمت سؤالات حسن را بخوانید با همکاری دوستانتان، سؤالاتی را که در
داستان برایتان پیش میآید را نوشته و نام هر کس را زیر سؤالش بنویسید و از میان آن سؤالات یک سؤال را با همکاری هم انتخاب کرده و در مورد آن به بحث و گفتگو بپردازید.
چهار فعالیت زیر را برای همة لطیفهها انجام دهید:
1.
اجرای نمایش لطیفهها به صورت دستهجمعی.
2.
تعریف کردن لطیفهها توسط تک تک دانشآموزان.
3.
نقاشی کردن تصویری از هر لطیفه.
4.
دانشآموزان عزیز باید بدانند که شخصیت حسن، از زمان ما به داستانهای ملانصر الدین رفته است. بنابرین همیشه بعد از این، با خواندن هر لطیفه، خودتان را به جای حسن بگذارید و هر لطیفه را با شخصیت کودک امروزی که خود شمایید دوباره نویسی کنید. از وسایل امروزی مثل موبایل و غیره در بازنویسی استفاده کنید، به یاد داشته باشید که نباید تغییری در اصل داستان ملا ایجاد کنید. شما فقط حق دارید آن داستان را با شخصیت حسن، امروزیتر و خندهدارتر کنید.
داستان دوم
بحث علم همراه عمل یا علم از روی عادت و علمی که برای پول درآوردن باشد.
ملا همراه با حسن به قصر حاکم رفتند.
برای حاکم الاغ قشنگی هدیه آوردند، هر کس به نوعی از خر تعریف میکرد ملا گفت: «من میتوانم به الاغ کتاب خواندن یاد بدهم.»
حاکم و حاضران تعجب کردند، حاکم گفت: «اگر بتوانی چنین کاری کنی، جایزة بزرگی به تو خواهم داد، اما اگر ما را دست انداخته باشی به شدت تنبیه خواهی شد.»
از قصر که بیرون آمدند حسن پرسید: چگونه میخواهی به الاغ، خواندن یاد بدهی.
ملا به حسن گفت: مگر قرار نشد سؤال نکنی حالا هم برای اینکه دیگر سخن استادت را از یاد نبری تو را تنبیه میکنم و تا سه ماه مرا نخواهی دید. به خانهات برو تا سه ماه دیگر تو را خبر میکنم.
ملا خر را به خانه برد و سه ماه او را آموزش داد. بعد از سه ماه ملا با الاغ و حسن در محضر حاکم حاضر شدند. بزرگان شهر هم حضور داشتند. ملا کتابی جلوی خر گذاشت، خر با زبانش کتاب را تا آخر ورق زد. کتاب که تمام شد، الاغ عرعر کرد. همه تعجب کردند و خواستند از ته و توی قضیه سر در بیاورند، ملا گفت: «کتاب بزرگی دارم که صفحاتش از پوست آهوست، لای صفحات کتاب جو ریختم و منتظر ماندم تا الاغ کاملاً گرسنه شود، بعد کتاب را جلوی خر گذاشتم و هی ورق زدم تا خر جوها را بخورد. یک ماه این کار را تکرار کردم، خر به این کار عادت کرد، از ماه دوم خودش کتاب را ورق میزد وجو می خورد. امروز هم خر را گرسنه آوردم اینجا و کتاب خالی را جلویش گذاشتم . خر کتاب را تا آخر ورق زد و آن را بیمحتوا یافت، به همین علت شروع کرد به عر عر و اعتراض. حسن متحیر ماند و این سؤالات برایش پیش آمد.
·
چرا ما کتاب میخوانیم؟
·
آیا خر ملا علاقهای به کتاب داشت؟
·
چرا ما به مدرسه میرویم و درس میخوانیم؟
·
ملا با این کار چه چیزی را به دیگران یاد داد؟
·
آیا ما فقط برای رسیدن به شغل دلخواهمان و تأمین آیندهمان درس میخوانیم؟
·
آیا داستان خر و کتاب خواندنش هم میتواند یک داستان نمادین باشد؟ اگر اینطور است خر کتاب خوان، نماد چه کسانی میتواند باشد؟
·
آیا درس خواندن برای ما یک عادت است؟
·
آیا کسانی که برای نمره و رضایت دیگران درس میخوانند و بعد از امتحان تمام آنچه را که خواندهاند فراموش میکنند آدمهای مفیدی برای جامعة خود خواهند بود؟
·
آیا ما درس میخوانیم که پدر و مادرمان از دست ما راضی باشند؟ یا دلایل دیگری دارد؟
·
ریاضی، علوم، ادبیات، جغرافی، زبان، هیچگاه به این اندیشیدهاید که خواندن این دروس چه کاربردی در زندگی روزمره شما دارد؟
·
آیا تا به حال به راه حل جدیدی برای حل کردن یک مسئلة ریاضی اندیشیدهاید؟
·
آیا تا به حال به مسائلی که در کتابهای درسی میخوانید شک کردهاید و آن را با معلمتان در میان گذاشتهاید؟
·
فایده خواندن کتاب در چیست؟
·
کتابی که بیش از دیگر کتابها دوستش دارید چه کتابی است و فکر میکنید چرا این کتاب را دوست دارید؟
شما نیز سؤالات خودتان را بنویسید و دربارهی آنها بحث کنید.
فعالیت:
لیستی از کتابهای غیر درسی را که تا به حال خواندهاید، تهیه کنید و در زیر اسم هر کتاب فواید و تأثیراتی که خواندن آن کتاب در زندگی شما داشته را بنویسید.با دوستانتان دربارة فرق کتابهای درسی و غیر درسی گفتگو کنید و اینکه چگونه میشود کتابهای درسی را کاربردی کرد؟
با استاد هر درس در کلاس دربارة کاربرد عملی هر درسی که میخوانید گفتگو و کند و کاو فکری کنید.
داستان سوم
نمیدانم سقراطی
شخصی جملات بیسر و تهی به هم بافته بود و سؤالات عجیب و غریبی میپرسید. او یک روز پیش ملا آمد و گفت: «من چهل سؤال از شما میکنم. اگر در یک جمله جواب همه را بدهید مبلغی به شما میدهم.»
ملا گفت: «اول پول را رد کن بیاید، بعد سؤال کن.»
آن شخص پول را پیش یکی از دوستان ملا گذاشت و به جای سؤال شروع کرد به آسمان و ریسمان بافتن، ملا ساکت بود. وقتی طرف حرفش تمام شد، ملا نگاهی به حسن کرد و گفت جواب سؤال این مرد را بده حسن گفت: نمیدانم.
ملا به آن مرد گفت: «جواب این همه سؤال را این کودک در یک کلمه داد، نمیدانم.»
آن شخص خیط و پیط از آنجا رفت. ملا هم آن مبلغ را با دوستانش صرف امور خیریه کرد!
·
چرا ما از گفتن کلمه نمیدانم به دیگران میترسیم؟
·
آیا کسی هست که همه چیز را بداند؟
·
چه چیزهایی باعث میشود که ما از سؤال پرسیدن و گفتن اینکه نمیدانم بترسیم؟
·
آیا معلمها همه چیز را میدانند؟
·
دربارة چیزی که نمیدانید چه عکسالعملی نشان میدهید؟
فعالیت:
لیستی کلی از چیزهایی که میدانید و کارهایی که میتوانید انجام بدهید بنویسید.
لیستی کلی از چیزهایی که نمیدانید و کارهایی که نمیتوانید انجام بدهید و دوست دارید یاد بگیرید بنویسید. همیشه این معلم نیست که به ما میآموزد. او گاهی فقط راهکارها را به ما نشان میدهد. دربارة این جمله و مفهوم آن با معلم و دوستانتان به گفتگو و کند و کاو فکری بپردازید.
داستان چهارم
حکمت آفرینش پروردگار
ملا با حسن از صحرایی میگذشت. چون خیلی خسته بودند الاغ را رها کردند تا برود بچرد. خودشان هم رفتند زیر درخت گردویی نشستند. اتفاقاً چشم حسن به بوستانی پر از خربزه و هندوانه افتاد.
کمی فکر کرد و گفت: «ملا! فلسفهاش چیست که خدا برای گردویی به این کوچکی درخت به این بزرگی آفریده و برای خربزهای به آن بزرگی بوتهای به این کوچکی؟»
(تا اینجا لطیفه را بخوانید و از بچهها همین سؤال را بپرسید و بعد از این که جوابهای بچهها را شنیدید در پایان کار بقیة داستان را بخوانید.)
کلاغی روی درخت داشت با منقارش گردویی را میشکست. گردو از زیر منقارش در رفت و افتاد روی سر کچل ملا و آن را قلمبه کرد ملا گفت: خدایا این پسر سؤال کرد پس چرا باید گردو روی سر من بیفتد؟ و فوراً سجدهی شکر به جا آورد و گفت تبارک الله احسن الخالقین. هیچ کاری بی حکمت نیست.
اگر به جای گردو خربزه یا هندوانه روی سرم می افتاد کلکم کنده بود.
تفکری در لطیفه
پرسش کلیدی: منظور و مفهوم این لطیفه چیست؟
حسن در زیر درخت گردو به چه چیزی فکر میکرد؟
آیا خر ملا هر وقت گرسنه میشود به گرسنگی فکر میکند؟
در چه زمانهایی ما بیشتر فکر میکنیم؟ آیا مثل ملا هر وقت خستهایم یا هر وقت استراحت میکنیم؟
شما بیشتر در کجاها فکر میکنید. داخل اتوبوس؟ در طبیعت؟ در مدرسه؟ بیشتر در کجا؟
به نظر شما چرا از یک مزرعه و یک نوع خاک، میوههایی با طعمها و اندازههای مختلف به وجود میآید؟
اگر شما نویسندة این لطیفه بودید به جای گردو و هندوانه و خربزه، نام چه میوههایی را مینوشتید؟
هرگاه تفکر میکنید و بناگاه جوابی به ذهنتان میرسد چه احساسی دارید؟ آیا تجربهای در این زمینه دارید؟
با شنیدن لطیفة افتادن گردو روی سر ملا به یاد کدام دانشمند میافتید؟ آن حادثه را بیان کنید؟
آیا هر وقت چیزی به سر آدم میخورد، آدم چیزی را کشف میکند؟ آیا تا به حال اتفاقی شبیه این برای شما افتاده که در همان زمان به جواب سؤالی که در ذهن داشتهاید برسید؟
اگر همة کارهای خدا بیحکمت نیست، چرا سیل، زلزله، مرگ و اتفاقات دیگر در جهان میافتد؟ آیا خدا دوست دارد به ما آسیب برساند؟
فعالیت:
اگر یک روز کار ادارة دنیا را به شما میسپردند آن را چگونه اداره میکردید در ده سطر بنویسید؟
اگر قرار بود شما دنیا را خلق کنید آن را چگونه میآفریدید؟
داستان پنجم
میوة درخت زندگی
یک روز ملا همراه حسن به باغی رفت و باغبان را مشغول کاشتن درخت دید.
پرسید: «چه کار میکنی؟»
گفت: «درخت میکاریم تا میوه بیاورد.»
ملا گفت: «مرا هم بکار ببینیم چه میوهای به بار میآورم.»
باغبان قبول کرد و او را در یکی از گودالهایی که کنده بود کاشت و دورش را خاک ریخت بطوریکه ملا تا کمر توی خاک ماند. کم کم سرمای هوا در او اثر کرد و با کمک حسن از خاک بیرون آمد و پیش باغبان رفت.
پرسیدند: «چرا به این زودی از جایت درآمدی؟»
گفت: «حقیقتش این است که از جایم خوشم نیامد تازه فکر کردم میوة من چیز خوبی نخواهد بود.»
تفکری در لطیفه:
چرا ملا خواست
تا او را بکارند تا میوه بدهد؟
اگر قرار بود شما درخت باشید دوست داشتید چه درختی باشید؟
چرا بعضی از درختها میوه نمیدهند؟
میوه دادن آسان چگونه است؟ آیا وقتی ما چیزی را اختراع میکنیم میتوانیم بگوییم میوه دادهایم؟
چرا ملا گفت من میوة خوبی نخواهم داد؟
برای اینکه یک درخت میوة خوبی بدهد چه شرایطی لازم دارد و اگر قرار باشد یک انسان میوة خوبی بدهد چه شرایطی؟
چند نوع میوهای که انسانها میتوانند در خود به بار بیاورند را نام ببرید؟
آیا وقتی ما داریم دربارة چیزی تفکر میکنیم در حال آبیاری آن چیز هستیم؟
فعالیت:
اگر یک مخترع باشید دوست دارید چه چیزی را اختراع کنید؟ تصویر آن چیز را نقاشی کنید و خصوصیات و کاربردهای آن را بنویسید.
اگر قرار باشد یک نویسنده باشید کدامیک از رشتههای نویسندگی را انتخاب میکنید؛ شعر، داستان کوتاه، رمان نویسی، داستان کودکان، مقاله نویسی و تحقیق در یک رشتة خاص و غیره اگر نقاشی را برگزینید در کدامیک از شاخههای نقاشی فعالیت میکنید؛ رنگ و روغن، مینیاتور، سیاه قلم یا چیز دیگر؟
نتیجه
شما معلم عزیز با استفاده از اصول فلسفه برای کودکان و نوجوانان و استفاده از لطیفهها و سؤالاتی که در داستانهای «ملانصرالدین و کودک فیلسوف» آمده و با همراهی دانشآموزان 9 تا 18 ساله، بسته به نوع فعالیتها، میتوانید به رشد تفکر کودک و نوجوان ایرانی کمک کنید. هر چند که این کتاب متعلق به سن خاصی نیست و بزرگسالان نیز میتوانند از آن استفاده کنند.
ما باید بدانیم، بومی سازی تفکر و کندو کاو فکری در ایران، علاوه بر تفکر درباره اخلاق و فلسفه، نیاز به عرفان ایرانی و اسلامی دارد. ما با بازنویسی داستانهای قرآنی و ملی با روش تفکر برانگیز، میتوانیم عرفان شرقی را به کودکان دنیا معرفی کنیم و بگوییم که
کودکان علاوه بر نیازهای جسمی، اجتماعی و روانی، نیاز به تفکر ذوقی و عرفان شرقی نیز دارند که نوعی از آن، حکایتهای طنز ملانصرالدین است که به قول مولانا:
(مولانا، دیوان شمس، غزل 1989)