نمونه ای از طرح بحث داستان درکار فلسفه وکودک
سر و صدای بچههای کلاس سوم که به نظر بیشتر معلمین، شلوغترین کلاس مدرسه بود تا ته حیاط میرسید. آقای مدیر مستأصل مانده بود چکار کند که هادی، پسر بزرگ سرایدار مدرسه از در وارد شد. آقای مدیر که میدانست هادی عاشق بچههاست، انگار فرشتة نجاتش را دیده باشد، سلام و احوالپرسی مختصری کرد و بلافاصله او را سرکلاس فرستاد.
ده دقیقه بعد که آقای مدیر از راهروی کلاسها میگذشت، متوجه شد کلاس سوم از همة کلاسها ساکتتر است. لحظهای دم در کلاس ایستاد و گوش کرد و دید، هادی دارد یکی از داستانهای زیبای مثنوی را با زبان ساده و شیرین برای بچهها تعریف میکند. آقای مدیر با خودش فکر کرد هرچند بچهها از کار درسی این زنگ عقب افتادند، ولی همین که تمام مدرسه را روی سرشان نگذاشتهاند جای شکرش باقیست.
زنگ خورده بود و همة بچهها به حیاط آمده بودند. اما بچههای کلاس سوم هنوز در کلاس، مشغول بحث کردن دربارة داستان بودند و با علاقه آن را دنبال میکردند، همه دلشان میخواست بحث را به نتیجه برسانند. آقای مدیر دم در کلاس رفت و با اجازة معلم گفت: بچهها! سرویسها منتظرند، بفرمائید و وقتی دلخوری آنها را از تمام شدن وقت دید، ادامه داد: انشاء الله جلسة بعدی بحثتان را ادامه میدهید.
داستانها مخصوصاً داستانهای کهن ما، منابع غنی و پرباری هستند که به خاطر جذابیتهای فراوانی که دارند، میتوانند منابع خوبی برای کار با بچهها باشند. این داستانها اگر متناسب با سن بچهها بازنویسی شده و در اختیار آنها قرار گیرد، میتواند درسهای زیادی را به طور غیرمستقیم به آنها بیاموزد و این آموزش در صورتیکه همراه با بحث و گفتگو باشد، به مراتب ارزشمندتر واثر بخش تر خواهد بود.
البته غیر از داستان، منابع دیگری هم میتواند به همین منظور استفاده شود، ولی داستان به دلیل دسترسی آسان و همچنین علاقمندی بچهها به آن، مناسبترین وسیله برای این کار است.
هدف طرح فلسفه و کودک اینست که با استفاده از این منابع پربار و با جلب توجه کودکان، آنها را به شرکت در بحث و گفتگو در زمینههای مختلف تشویق کند و در خلال این کار، طرز تفکر صحیح و درست را به آنان بیاموزد تا از کودکی یاد بگیرند که دربارة هر موضوعی مانند یک فیلسوف کوچک مسائل را موشکافی کرده و با دلایل درست و منطقی آنرا پذیرفته یا رد کنند.
در اینجا به عنوان نمونه، یک داستان کوتاه از متون ادبی اصیل ایرانی آورده میشود که میتواند زمینه را برای بحث و گفتگو در میان بچهها فراهم کند.
حکایت موش و قورباغه
برگرفته از مثنوی معنوی
در روزگارانی نه چندان دور، موشی در کنار جویباری لانه داشت. موش کوچولو زندگی خوب و خوشی داشت. او هر روز روی سبزههای کنار جویبار قدم میزد و از آفتاب گرم لذت میبرد، آب و دانهای میخورد و با غروب آفتاب هم به لانهاش باز میگشت و استراحت میکرد و خلاصه چیزی در زندگی کم نداشت.
اما چرا! یک غم کوچک آزارش میداد، آن هم این بود که در زندگی تنها بود و دوست و همدمی نداشت و در آن حوالی هیچکس جز او نبود. اگر هم بود، او ندیده بود.
روزی از روزها که موش در کنار جویبار نشسته بود اتفاق جالبی افتاد. او صدایی شنید که تا آن موقع نشنیده بود. موش روی پاهای کوچولویش ایستاد و با دقت گوش کرد اما صدا قطع شده بود. او که فکر کرد خیالاتی شده، خواست روی چمنها بنشیند که دوباره همان صدا را شنید: قور... قور... قور.موش با تعجب به طرف صدا برگشت و پرسید: کی بود که قور قور کرد؟ بلافاصله از توی جویبار، قورباغهای سر از آب بیرون آورد و گفت: سلام موش کوچولو! منم قورباغه، من بودم که قور قور کردم. موش از اینکه همصحبتی پیدا کرده، خوشحال شد و گفت: سلام قورباغه! تو کی به اینجا آمدی؟ تا حالا تو را این طرفها ندیده بودم.
قورباغه گفت: من در قسمتهای بالای جویبار زندگی میکردم ولی آنجا تنها بودم. با خود گفتم با آب جویبار پایین میروم شاید بتوانم دوست و همنشینی پیدا کنم. بگو ببینم تو دوست من میشوی؟
موش که همین را از خدا میخواست با خوشحالی گفت: چرا دوستت نمیشوم؟ چه بهتر از این. ما هر دو تنهاییم، پس خوبست که با هم دوست باشیم.
از آن روز به بعد، موش و قورباغه با هم دوست شدند و روز به روز این دوستی بیشتر میشد،بطوریکه اگر یک روز همدیگر را نمیدیدند دلتنگ میشدند.
روزی از روزها موش به قورباغه گفت: دوست عزیز! میخواهم چیزی را با تو در میان بگذارم.
قورباغه گفت: خب بگو دوست خوب من! موش گفت: ببین قورباغه درست است که ما هر روز همدیگر را میبینیم و از تنهایی در میآییم اما گاهی که تو زیرآبی من دلم میگیرد و هر چه از اینجا تو را صدا میزنم تو نمیشنوی، لانة تو، توی آب است و لانة من بیرون آب، تازه به غیر از دلتنگ شدن اگر روزی مشکلی برای یکی از ما پیش بیاید و بخواهیم دیگری را خبر کنیم نمیتوانیم.
قورباغه گفت: حق با توست اما چه میتوان کرد من که نمیتوانم بیرون از آب لانه بسازم.
موش گفت: بله من هم نمیتوانم داخل آب لانه بسازم. ولی فکر میکنم راهی وجود داشته باشد که هروقت خواستیم همدیگر را ببینیم، بتوانیم.
قورباغه گفت: تو چه پیشنهادی داری؟ من که فکری به ذهنم نمیرسد.
موش گفت: باید راهی پیدا کنیم. مثلاً وسیلهای داشته باشیم که به کمک آن همدیگر را خبر کنیم که تو بیایی لب آب یا من بیایم کنار جویبار.
قورباغه با تعجب گفت: چطور چنین چیزی ممکن است؟
موش گفت: نمیدانم بهتر است هردو در این مورد فکر کنیم.
آنها همین کار را کردند و مشکلشان تا مدتی حل شد. چند روزی گذشت. روزی از روزها قورباغه زیر آب برای خودش شنا میکرد و موش هم روی چمنها، زیر نور خورشید لم داده بود و استراحت میکرد که ناگهان آنچه نباید بشود، شد.
پس از اینکه داستانی مطرح میشود، در ذهن بچهها سؤالات زیادی در رابطه با آن ایجاد میشود که مربی باید با درایت این سؤالات را به سمت و سویی سوق دهد تا بچهها به بهترین صورت ممکن به مفهوم یا مفاهیم مورد نظر داستان برسند. البته اینکه بچهها حتماً به نتیجهای که ما در ذهن داریم برسند مورد نظر نیست، بلکه فرایند بحث کردن، دلیل آوردن و پذیرفتن دلایل منطقی و درست، بیشتر مدنظر است. به عنوان مثال؛ در مورد داستانی که مطرح شد، مربی میتواند سؤالات سادة بچهها را به سؤالهای فلسفی تبدیل کند به عنوان مثال ممکنست بچهها بپرسند:
چرا موش با قورباغه دوست شد؟ که این سؤال را میتوان به این صورت مطرح کرد:
چرا ما با کسی دوست میشویم؟
یا از این سؤال بچهها که میپرسند، اصلاً دوستی موش و قورباغه درست بود؟
میتوان به سؤالات زیر رسید:
چه زمانی میگوییم با کسی دوست هستیم؟
با چه کسی باید دوست شد؟
معیارهای دوستی چیست؟
همچنین در مورد داستان مطرح شده، سؤالات دیگری هم میتوان مطرح کرد مانند سؤالهای زیر:
- دوستی یعنی چه؟
- آیا دوستی با آشنایی یکی است؟
- آیا دوستی میتواند یک طرفه باشد؟
- چگونه میتوان دوست شد؟
- آیا تعداد دوست، زیاد باشد بهتر است ، یا اینکه کم باشد؟
- آیا دوستان ما باید دقیقاً شبیه ما باشند؟
- آیا با کسی که با ما تفاوت دارد میتوانیم دوست شویم؟
- برای ادامة دوستی چکار باید کرد؟
- آیا دوستی را میشود به هم زد؟ چرا و چگونه؟
در ضمن بحث، میتوان تمرینها و فعالیتهایی را هم طراحی و از آنها در کلاس استفاده کرد که در این مجال کوتاه، جای توضیح و بسط آن نیست، فقط به عنوان نمونه به چند تمرین مختصر اشاره میکنیم:
آیا آدمهای زیر میتوانند باهم دوست باشند؟ کدامیک احتمالاً دوستان بهتری میشوند؟
- یک پیرمرد و یک کودک 4 ساله؛
- دو نفر که به یک زبان صحبت نمیکنند؛
- یک آدم نابینا و یک آدم ناشنوا؛
- دو نفر که در یک اطاق بیمارستان بستری هستند؛
- دو پسری که در یک کوچه خانه دارند؛
- یک آدم و یک شیء.
میتوانیم از بچهها بخواهیم به بهترین دوستی که تا به حال داشتهاند فکر کنند و بعد بگویند به چه دلیل او را بهترین دوست خود میدانند؟
علاوه بر این نمونهها، یک مربی علاقمند و با تجربه، میتواند با انواع بازیها و فعالیتهای مختلفی که طراحی میکند موضوع مورد بحث را برای کودکان، جالبتر و آنها را بیشتر در بحث و گفتگو درگیر نماید.
برای مثال؛می توانید بچه ها راتشویق کنید تا نقاشی بهترین دوستانشان را بکشند .سپس نقاشی هارا به دیوار کلاس نصب کنید ودرباره دلیل انتحاب این دوستان با هم گفتگو کنید.